گفته بودم روزی ک از زمین بلند بشم و جلو اینه تمام قد بایستم بالا خواهم اورد
هم تو را هم زندگی را ....
پ ن ...
صدایی در درونم فریاد میزنه نترس
اینجا دنیاست ....همه خمیده ند !
به خاطر چیزهایی که در زندگیَت تمام شده اند گریه نکن بلکه خوشحال باش که در زندگیَت اتفاق افتاده اند !
« گابریل مارکز »
ترس از ارتفاع مدتهاست ک در من معناو مفهوم خودش را از دست داده ....باید رد پای نامه های بی نشان را از الودگی قرنیه های چشم های نا امن .... پنهان کرد و با مژگان پوشش داد ...ک مدتهاست اشک هایم تا زیر چانه دویده و بر بی نشانی نامه ها چکیده ست ...، بر روی نامه های مچاله شده ای ک قرار بود بوی ماندن بدهد اما زیر غبار رفتن محو شدن ....
پ ن ....
ارامشم ارزوست ....
تب تند نوشتن و خلق ی اثر ماندنی در وجودم قوت گرفته ست
اثری ک روح سرگردانم مدتهاست ان را زمزمه میکند ...
کسی چ میداند شاید ان روز رسید ... روزی ک مجبور نبودم برای ترمیم کلمات سرشکسته تمام فصول درد را مثل سگ ولگرد صادق هدایت طی کنم ....
پ ن....
اصل ماجرا همین بود ....پرواز و رهایی پرنده ای ک به ان دل بسته بودم