کتیبه

روز نوشت های یواشکی

کتیبه

روز نوشت های یواشکی

......

بعضی ها افریده شدن  مث کرم  بلولند 

با بقیه و در بقیه  ....این افراد  به جهت غیر علیه سلام بودن  رو باید به حال خودشون رهاشون کنی  و ازونجایی ک معتبر نیستن به حرفها و  ابراز علایقشون  بها ندی و ارزو کنی  سیرمونی بگیرند  و کمبود دونشون انشالله در بیاد 

پ ن ...

همه بگید الهی امین !

......

ما 

یک نفر بودیم !

و آن یک نفر 

تو بودی !

از ما یک نفر 

یکی عاشق تر بود ؛

و آن یک نفر ...

تو

نبودی !

    « کامران رسول زاده »

......

سخت ست پذیرفتن واقعیتی چنین تلخ 

ک وقتی درد رشد کرد و همچون درختی تنومند  وجودت را 

در بر گرفت  بالاجبار رشته های تعلق یکی بعد از دیگری از هم  میگسلد و تار و پود مهر و محبت را  می خشکاند و تو مجبوری بپذیری  انچه را ک نباید ...ک نشاید ....و به تعبیری روان تر وقتی نمیتوانی شرایطی را تغییر بدهی  با ان مدارا کن  قبل از انکه شکوه ادمیتت زیر سوال برود 

ادم هایی ک پر از واژه ند  دنیای عمیق تری دارند و نگاهی نافذتر  ....امان از وقتی ک به درد ناچاری  دچار شوند !

......

فیلسوفی المانی میگفت....

و حتی خدا هم جهنم دارد و جهنم او بشر ست

من میگویم وقتی انسان را در رنج افرید جهنم را سهم خداوندگاریش کرد 

مگر میشود تمام ضمائر انسانی دردهایشان را قی کنند و او ک از رگ گردن به ما نزدیکترست نفهمد و حس نکند ؟!

دیشب بالاخره تمام گناهانم را در کمال استیصال بالا اوردم و منزه شدم و  سبکبال تا اوج کمالات نفس 

تا اسمان هفتم بی وفقه بال گشوده و سفر عشق اغاز کردم  

و من به گوش خود شنیدم و به چشم دیدم کسی بنام اسرافیل در شیپور خود سور دماند ک به پایان خواهد رسید 

جهنم خدا.... و نوید امید و بهروزی میداد و دسته دسته بندگانِ تسلیم را به سمت دروازه های بهشت فرا میخواند !

و من لبخند زنان سکوت کردم تا همهمه این همه فراوانی امید از میان خوابهایم به زمین سردم باز نگرداند .


.......

نیمه های شب چشمان‌ِ متعجبم واژه های رها شده از حصار تنگ بایدها و نبایدها را به خوش رقصی فاصله ها وا میدارد تا همکلام با دل خسته و شکسته م نغمه های سرد دلتنگی سر دهند .

تا من در هجوم عصیان زده هزاران جمله در .... تو در تو های ترسناک دیار وهم زده جدایی از عشق  از خودم  بپرسم  کجا رفت ان دستهای مهربان ؟!

ان تن پناه خستگی ها ؟! ان اشوبگری ک نبودنش مثل زلزله هزار ریشتری بند بند جانم را میلرزاند ؟!

کجاست ان ارامِ جان  ....ان مهربان ....ان از خود گسسته.....ان.....،

افسوس ....افسوس ک منهدم کردن این هذیان ها و خوش رقصی های شبانه کار من نیست 

میایند و بر این دفتر ستبر روزگار خوش مینشینند ک خوب میدانم عمرشان به دنیاست و خلاص شدن از عمق فاجعه مفاهیم دردناک ان کار یکی مثل من نیست ! 

و من ک ارزو میکردم حالا ک قرارست بمانند  کاش بگونه ای دیگر و با ریتم زیبای عشق سروده میشدند

چ کنم ک سیاه قلم روزگار بر صفحه اسمان ابی هنوز تصویر گنگ و مبهم تو را میکشد و باد .... نوازشگر دستهای نامهربانیت خواهد بود..... با چشمانی خسته از پرسه های نیمه شبان به خود میگویم امشب دیگر خواهد امد امشب دیگر ان تصویر گنگ و مبهم در مقابل چشمانت عرض اندام خواهد کرد و دستانش حریصانه تو را به اغوش خواهد کشید  

خواهد امد 

خواهد کشید