دهه سی و چند صد ساله م دیگر انتظار کسی را نمیکشد
کسی ک نیست و نبود و نخواهد امد
کسی ک قرار بود با امدنش وجودم را به یغما ببرد و بسوزاند و شعله های سوختنش هرگز خاموش نشود
دهه سی و چند صد ساله م چ غریبانه موهای پریشانیش را از پیشانی تقدیر به کناری میزند و لبخند زنان نجوای زندگی سر میدهد
زندگی ک دیگر بوی زندگی نمیدهد هر چ هست همین ست
همین ک تو را در لابلای کوچه های دلواپسی گم و گور میکند و تو چ بیصبرانه باز به انتظار بهار مینشینی
بهاری ک میدانی جایش را به خزان ارزوها بخشیده و حالا حالاها خیال باز امدن ندارد
کفشهای دلتنگیت را به شانه میکشی و با پایی برهنه خیابانهای خلوت انسانیت را قدم میزنی
اینجا اخر خط ست
خط همان خطی ک هرگز مستقیم نبود !
با گذر عمر لحظه ها جوری محو میشن ک انگاری هرگز وجود نداشتند
چیزی به اسم تفاله خاطره باقی میمونه و بس .
روزها میگذرند و منو در گذشته جا میذارند
گم شدم و این گمشده با هزاران فانوس هم توانایی کنار زدن و عبور از پل زندگی رو پیدا نمیکنه
دلم گرفته
حس غریبیه بودن و موندن در دنیایی ک ابصار گسیخته
دنیایی بیرحم ک لذت بودن رو با همین احساس غریب از ادما میگیره
گاهی دوس دارم بنویسم از اندوهی ک رنج موندن رو به همچون کسی مثل من تحمیل کرده
دنیایی ک خسران و عذابش بیشتر از لذت زندگی ست
دیشب خواب مادرم رو دیدم
فک کنم بدون من تنهاست
خداجونم فاصله ها رو کم کن
اونقد کم ک دستانم دستان مهربونش رو لمس کنه
عجب حال غریبی ست
من غریبه ای در این دنیای وحشی و بی تمدنم