تو از من دوری ن انقدر دور ک نفهمیم و ن انقدر نزدیک ک رنج هایم رو لمس کنی ... فاصله غریبی ست بین دست های من و تو وقتی چشم هایم به هر طرف نگاه میکنند تو را میبینند
چقدر دوست داشتم دوباره بار مثل گذشته ها قصه عاشقی مان را ورق میزدی همان چیزی ک هر ورقش قلبم را میلرزاند و دلم را نگران میکرد نگرانی هایی ک کم کم رنگ تکرار بخودش گرفت و همیشگی شد ... و تویی ک مدام به من طعنه میزدی ازون طعنه های رنگ و لعاب داری ک تا فیها خالدون افکار خالی از فکرم رو نشونه میگرفت و من میماندم کجای اینهمه تردید ایستاده م ... ایستاده ایم .... اما هر چ بود .... بود ...و این بودنش بود ک زندگی را برایم شیرین کرده بود با همه تلخی هایش ....
کاش سختگیری هایت هنوز کامم را به تلخی اندو ه میکشید
کاش هنوز دفتر عاشقی من و تو با دستهایت .... همان دستانی ک تنم را به لرزه در می اورد ورق میخورد
کاش فاصله ای ک برای دیگران قابل درک نبود .... ک از هر چ نزدیکتر به من و تو بود .... باز هم میامد و دیگران را به تعجب وامیداشت و ما را از همیشه بهم نزدیکتر میکرد
کاش دنیا اینقدر مضخرف و بیشعور نبود
و من انقدر اواره و عاشق ....ممنوعیت این عشق نبودم