هر روز با تو
ساعتها کوچه پس کوچه های خیال را
قدم میزنم
بی انکه نگاهم در نگاهت گره ای بخورد
بی هیچ اتفاق تازه ای
فقط میرویم ک در خلاصی از نگاه شرارت بار عشق
رفته باشیم
شهر به شهر تا انتهای مقصدی نامعلوم
گرمی دستانت را حس میکنم بی انکه لمس شان کرده باشم
و شانه هایت .... اه شانه هایت تجسم عظیم ترین و امن ترین حکایت عاشقی ست
به ساده لوحانه ترین شکل ممکن دلتنگت هستم
دلتنگ کسی ک مومن به عشق ست اما هرگز نخواهد امد
و من دیوانه وار بر بوم ذهن هر روز از پشت هزاران خاطره مه الود طرحی از انتظار میکشم
انقدر با ثانیه هایم عجین شده ک مدام میگویم بگذار بماند فقط پنج دقیقه دیگر فقط پنج دقیقه دیگر
هیچ چیز به اندازه فکر کردن به او ارامشم را تثبیت نمیکند
به اویی ک نیست نخواهد امد اویی ک مرا اسیر خواستنش ساخته
و من چ ساده لوحانه هر روز با اویی ک نیست قدم میزنم
دست در دستانی ک نیست میگذارم
شهر به شهر با کسی ک نیست جاده های عزلت را پشت سر میگذارم
و تا نیمه های شب از اویی ک نیست مینویسم !