از همراهی نیم ساعته با یکی از دوستان پدیده های عجیبی رو کشف کردم
از همه مهمتر اینکه شادی ها و ارزوهای شخصیش چقدر بزرگتر از دایره تفکراتم بود مدتهاست فراموش کرده بودم ک من هم میتونم ارزو و ارمانی داشته باشم .... تا دنیای بازتر و بزرگتری رو برای خودم متصور کرده باشم و بعد با خنده ای بلند ک به ریسه میرفت نگاهش کردم و بهش گفتم مرسی ک امروز و در این زمان کوتاه به من یاداوری کردی ک چطور در دنیای ساختگی و کوچک خودم اسیر شده م !
خواستم بگم همیشه تقصیر خودمونه ک ارزوها و ارمان های بزرگ رو در خودمون کشتیم اما بیشتر ک فکر کردم
دیدم غلط ست !
پ ن ...
واقعیت این ست ک ....
همیشه حضور یک « اویی » در تزلزل و بی انگیزگی ما در بین ست تا پای افکارمون بلنگد و درجا بزند !