امروز داشتم با خودم فکر میکردم ک چقدر کم زندگی رو زندگی کردم
و اینکه میتونستم بیشتر بخندم و از لحظاتم و امکانات و اطرافیان و دورهمی ها و ... لذت ببرم
بعدشم وقتی به افق خیره میشم بجای مهتاب ...افتاب و درخشندگی خورشید رو ببینم و کمتر با دیدن مهتاب
ستاره و گوسفند بشمرم و تا خود سپیده صبح اتمسفر رویاهای معلقم رو در معبد تخیلاتم تخلیه کرده باشم و مثل همیشه فشار و سنگینی پلک ها کرکره ذهنیاتم رو پایین بکشه
بعدترشم اینکه در نهایت یک روز معمولی به این نتیجه رسیدم ترک عادت موجب مرضه !
پ ن ....
جایی از شاملو خوندم .....گفتگو با خود اغاز جنون ست ....حالا فک کن من ی ذره هم با خودم در حال گفتگو باشم
اخر نوشت ....
من بغض ها و لجاجتهای فرو خورده م را مثل مروارید در درون صدف وجودم حفظ میکنم !