قصه ها رو دوست داشتم
قصه ادمهایی ک مرور زندگیشون چ نلخ و چ شیرین تبدیل به اسطوره های ذهنم میشدند .....ادم هایی ک فرشتگان بر عظمتش با وحشت و تردید سجده کردند و خداوند فرمود انی اعلم ما لا تعلمون !
اسطوره هایی با طرز فکرها و باورهای متفاوت با رنجی ک سهم هر کدام در زندگی زمینی شان بود و باری بر دوش ک کوهها هم از ان سر باز زدند !
بعد از ان سالهای مرور و یادگیری حالا دیگه به قصه خودم رسیدم بزرگ شدم و اموخته ها و تجاربم از خودم اسطوره ساخته !
اسطوره ایی ک در خلوتهای شبانه وقتی ک خورشید هنوز چشم هایش را باز نکرده و هیچ سایه ای ادعای بودن و ماندن بر دیوارهای تا ثریا رفته را نکرده ... قصه پرداز سکوتِ فاصله هاست .....کلمات رهایش نمیکنند و در ذهنش رژه میروند و از احوالی مینویسند ک روبراه نیست
قصه ایی ک سر میبرد از ی دنیا حرف های تلخ نوشت ک مجال هوای تازه و نفس کشیدن را از خود گرفته و هر دم جوهر انگشتانش به یمن سی و دو حرف تکراری به شکل بازی با کلمات بدنبال سایه ای ماندگار ک رنگ تن شب گرفته اش خیال خارج شدن از سیاهی را ندارد .....به سمت نیستی میرود !