کتیبه

روز نوشت های یواشکی

کتیبه

روز نوشت های یواشکی

........

قصه ها رو دوست داشتم 

قصه ادمهایی ک مرور زندگیشون چ نلخ و چ شیرین تبدیل به اسطوره های ذهنم میشدند .....ادم هایی ک فرشتگان بر عظمتش با وحشت و تردید سجده کردند و خداوند فرمود انی اعلم ما لا تعلمون !  

اسطوره هایی با طرز فکرها و باورهای متفاوت با رنجی ک سهم هر کدام در زندگی زمینی شان  بود و باری بر دوش ک کوهها هم از ان سر باز زدند ! 

بعد از ان سالهای مرور و یادگیری حالا دیگه به قصه خودم رسیدم بزرگ شدم و اموخته ها و تجاربم از خودم  اسطوره ساخته !

اسطوره ایی ک در خلوتهای شبانه وقتی ک خورشید هنوز چشم هایش را باز نکرده و هیچ سایه ای ادعای بودن و ماندن بر دیوارهای تا ثریا رفته را نکرده ... قصه پرداز سکوتِ فاصله هاست .....کلمات رهایش نمیکنند و در ذهنش رژه میروند و از احوالی مینویسند ک روبراه نیست

قصه ایی ک سر میبرد از ی دنیا حرف های تلخ نوشت ک مجال هوای تازه و نفس کشیدن را از خود گرفته و هر دم جوهر انگشتانش به یمن  سی و دو حرف تکراری به شکل بازی با کلمات بدنبال سایه ای ماندگار ک رنگ تن شب گرفته اش خیال خارج شدن از سیاهی را ندارد .....به سمت نیستی  میرود !  


.......،

سپیده صبح ست و اغاز رفاقت پلک هایم با تقدیری دیگر در روزی غریب  

باید فکری به حال تاخت و تاز این افکار موذی کرد 

من و بیداری و نیمه شب نوشت ها و سپیده صبح طعم رهایی چشیدن 

نمیدونم قرارست این رهایی مرا به اغوش کدوم قصه اساطیری بیندازد

پ ن ....

این متن مربوط به سپیده امروزست و طبق معمول حاصل شب زنده داریهای مکررم 

.......

شاید زمانی جوانه های رویش در وجودم جانی بگیرد و استخوان دار و محکم روی پای خودم بایستم

شاید روزی برسد ک خواب های از دست رفته و نیمه شب نوشته هایم به ارامش برسند 

و سایه گوهر ارزشمند زندگانی بر سرم مثل تاجی ماندگار دُر فشانی کند 

اما فعلا در امتداد روزهایی ک اثارشان در وجودم  خودنمایی میکنند بخود میپیچم و هزاران گلوله سربی در مغزم 

بدنبال چون و چراهایی ک مرا محکوم به ابد و یکروز  کرده ند ذهنم را نشانه رفته ند 

تمام سلولهایم در حال انفجارست و مجال تاخت و تازهای چ کنم ها و چ کردم ها لحظاتم را به یغما برده ند 

کلمات در حیاط خلوت ذهنم بی اجازه حق عبور گرفته ند و بیرحمانه میتازند و جان بی رمقم را ازار میدهند  

نمیدانم تا کجا و چ وقت همراهیم میکنند اما خوبتر میدانم ک خسته م ....خسته و بریده

حروف میدوند تا ناکجا اباد خاطراتم و شعله های حسرتی بجا مانده از ناکامی را در وجودم شعله ور تر میکنند  

 

......،

میخوام سرم رو روی پرچین موزاییک ها بذارم و  زیر چشمی ساقه های پیچک رو  ک فضای حیاط رو پر کرده  نگاه کنم  و  با ریه هایی  سالم  اردیبهشت را نفس بکشم و با قلبی زخمی  سرمای زمین رو تجربه کنم  

و اما  این  نیز  میگذرد

......

تناقض زیبایی ست بزرگی کائنات و کوچکی من میان لبخندها و اشکهایی ک منیت م را زیر سوال میبرد 

و دنیایی ک هیچ ست و اندوهی ک هیچ تر ! 

و ادمهایی ک به گمان شان بدون انها نمیگذرد ....ک چاله های عمیق زخم های دنباله دار خود را با شکستن دیگران پر میکنند .....دیگرانی ک یکروز صبح از خواب بلند میشوند و زلال به همه خیالات پوچ و تعلقات پوزخندی تلخ میزنند 

تضادها افکار ما را محاصره کرده ند و اه ازین همه پراکنده نویسی  

و اینگونه شد ک سالها برای نفس کشیدن بجای زمدگی کردن .... جنگیدیم !

«« و گاهی چ زود دیر میشود »»