لحظاتی هم هست ک هستم اما به واقع نیستم
لحظاتی ک نمیدانم چگونه به مقصد رسیده م و صدای راننده منو بخودم میاره یا دفعاتی ک فروشنده میگوید باقی پولت را نمیخواهی ؟!
لحظاتی ک امواج صداها یا خنده های اجباری را نشنیدم
حرفها را نفهمیدم .... چای سرد شد و ندیدم گل در دستانم پژمرد و حس نکردم ....روز شد ... شب شد و دوباره زندگی اغاز شد و خورشید طلوع کرد و باز غروب شد و شب امد و ماه و ستارگان مهمون های همیشگی قلب های عاشق بر صفحه اسمان زیبایی شون رو به رخ زمین کشیدند .....
روزگاری ک نفهمیدیم چطور گذشت
در خانه باز موند .....باز موند و باز موند ... اه کشیدیم .... حسرت خوردیم ..... ناله کردیم اشک ریختیم و به اجبار لبخند ناچاری زدیم
بزرگ شدیم و شکستیم و شکستند
رویاهامون رو بخاک سپردیم و ناله سر دادیم
و در اخر برای خودمون یک لحظه سکوت اختیاری خریدیم !
پ ن .....
کعبه ت در قفس سینه من حبس شده ست
« مولانا »
پ ن تر ......
شاید وقتی دیگر