وقتی از دری وارد کلینیک میشی ک از در اصلی مجزاست یعنی بیمار سرطانی هستی ... افرادی ک اکثرا کلاه به سر دارند و ماسک به چهره .... ک در همان نگاه اول بی حوصله گی و خستگی در نگاهشون موج میزنه ....بعضی خیلی سریع درب ورودی فرعی رو رد میکنند و بعضی دیگه بعلت ضعف و ناتوانی ارام و اهسته .... مسیر همه شون به ی جا ختم میشه ...مرکز شیمی درمانی ....
به صف میشن و بی هیچ حرفی و در سکوت کامل تزریق انجام میدن و میرن یکی به سمت خونه و دیگری به سمت بستری شدن .... و من ک ن غصه دارم و ن وحشتی و ن حتی احساسی ک سردی و گرمی وجودم رو نشونه رفته باشه ...مثل بقیه همدردان عزیز ...شاید کمی بی خیالتر از درب فرعی عبور میکنم به نگهبانی با تکان دادن سر و لبخندی سرد سلامی میدم و به این فکر میکنم ک کاش کنارم بودی ....کاش میشد فریاد بزنم و بهت بگم حالا دیگه به درد مشترک رسیدیم ...وقتشه برگردی .... دنیای من بی تو خیلی بی معنی و پوچه ....برگرد جان دلم