شاید زمانی جوانه های رویش در وجودم جانی بگیرد و استخوان دار و محکم روی پای خودم بایستم
شاید روزی برسد ک خواب های از دست رفته و نیمه شب نوشته هایم به ارامش برسند
و سایه گوهر ارزشمند زندگانی بر سرم مثل تاجی ماندگار دُر فشانی کند
اما فعلا در امتداد روزهایی ک اثارشان در وجودم خودنمایی میکنند بخود میپیچم و هزاران گلوله سربی در مغزم
بدنبال چون و چراهایی ک مرا محکوم به ابد و یکروز کرده ند ذهنم را نشانه رفته ند
تمام سلولهایم در حال انفجارست و مجال تاخت و تازهای چ کنم ها و چ کردم ها لحظاتم را به یغما برده ند
کلمات در حیاط خلوت ذهنم بی اجازه حق عبور گرفته ند و بیرحمانه میتازند و جان بی رمقم را ازار میدهند
نمیدانم تا کجا و چ وقت همراهیم میکنند اما خوبتر میدانم ک خسته م ....خسته و بریده
حروف میدوند تا ناکجا اباد خاطراتم و شعله های حسرتی بجا مانده از ناکامی را در وجودم شعله ور تر میکنند